روزی که می رفتی...
یادت هست روزی که می رفتی؟
باران چه بی قرار به شیشۀ پنجره سر می کوفت! همه می گفتند: «هیچ بهاری چنین بارانی را به خود ندیده است.»
من می دانستم، رفتن توست که آسمان را بی قرار کرده است.
از خانه که بیرون آمدی، از خیابان که می گذشتی، یادت هست؟ درختان در دو سوی جاده چطور سرخم کرده بودند؟
تو گفتی: «حالا که باد نمی وزد؟ ندیده ام درختان سبکبار بی ثمر سر خم کنند!»
می دانم تواضع می کردی وگرنه کیست که نداند درختان به احترام تو سر فرود می آورند.
گل ها را دیدی که چطور در مسیر تو می شکفتند؟!
مجال نشد برایت بگویم که پس از رفتنت سه روز و سه شب آسمان بارید و بغضش باز نشد! ابرها که پاره پاره شدند، خورشید که آمد، فروغی نداشت!
گل ها پس از رفتنت پژمردند و پرپر شدند. بلبل ها همه شاهدند.
روز که آفتابی شد هیچ پرنده ای نخواند، گل ها همه شاهدند!
تو رفته بودی و خانۀ ما مثل گلدانی خالی بود و من بیقرار بودم که دلم با تو آمده بود، باغچه ها دلتنگ بودند و حتی گنجشک هایی که روی سپیدار باغچه، لانه کرده بودند بی تاب تو بودند!
من روزها را می شمردم و لحظه های خود سرگردان بودند، درنگ تو به درازا کشید. من تو را در صفحه ای از کتاب «حماسه ای به رنگ خون» لا به لای واژه هایی از جنس غرور و شهادت گم کرده بودم.
سرگردان، گرمی دست های تو را می جستم که نمی دانم در کدام میدان پرپر شده بود.
سختی و صلابت پاها و گام های تو را می خواستم که نمی دانم در صعود بر بلندای کدام ستیغ افتخار و شرف و یادگار مانده بود.
جذبۀ نگاه روشن تو را می طلبیدم و لبخند تو که شکوفه ای بود زینت شاخسار روزگار.
من تو را گم کرده بودم. اما گلایه ای نداشتم از آن رو که می دانستم هستی تو باید به روزگار هدیه می شد؛ که، بی شهادت تو تاریخ جزو ورق های پاره هایی سیاه شده از دروغ و ستم و دغل چه بود؟
دنیا رنگ و رو، و زندگی شرف و آبرویی نداشت اگر خون گلگون تو بر آسمان جهان رنگ نمی پاشید. من تو را گم کرده بودم اما، مرده نپنداشته بودم؛ از آنکه در زمین زندگی جاری بود و از آنرو که ایمان داشتم که «ولاتحسبین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.» - التماس دعا
معبر
نظرات شما عزیزان: